زندگی مدرن، قبل از فیس بوک و بعد از فیس بوک
به گزارش مجله دکوراسیون کاشیا، هفته نامه کرگدن - روناک حسینی: ممکن است اغراق آمیز به نظر بیاید، اما شاید بتوان گفت زندگی مدرن را می شود به قبل از فیس بوک و بعد از آن تقسیم کرد. قریب به اتفاق ما تجربه حضور در فیس بوک را داشته ایم؛ فهرستی کوتاه یا طویل از دوستانی دیده و نادیده و امکان نشر پیش پاافتاده ترین رویدادهای زندگی مان. پس از گذشت بیست، سی سال از نوشتن اولین کدهای وب، امروز تقریبا همه ما اینترنت نشین شده ایم. به تعبیر فیلم شبکه اجتماعی دیوید فینچر، پس از به وجود آمدن اولین تمدن ها در کنار رودها و ساخت روستاها و مهاجرت به شهرها، اکنون نوبت این است که در دنیای اینترنت ساکن شویم. دیگرانی هم که کناره گیری می کنند احتمالا دیر یا زود به جرگه اینترنت نشین ها خواهند پیوست، اگرچه در دنیای علم قطعیت ها روی این نظریه هم نمی توان شرط بست.
به هرحال فیس بوک عده ای مخالف جدی هم دارد. به تعبیری شما نمی توانید یک میلیارد دوست داشته باشید- یا سرزمینی با یک میلیارد جمعیت- بدون این که هیچ کس دشمنتان باشد. واقعیت این است که با شکل گیری و گسترش انواع راه های نشر در نت، شیوه های نویسندگی هم تغییر کرده است. پیش از این نویسنده ها پشت میزهایشان می نشستند، می نوشتند و بعد به دنبال ناشر می گشتند. اگر نوشته ای به مذاق ناشری خوش می آمد، کتاب می نشست در قفسه کتاب فروشی ها. امروز همه می توانند بنویسند و مخاطبانی برای خودشان داشته باشند و شاید خوانندگان بیشتر از تیتراژ کتاب ها.
نویسنده هایی هم در این فضا گشت زده اند. محمد قائد سال ها پیش به فیس بوک پیوست اما مدتی است به دو صفحه اش چیزی اضافه نکرده. با او درباره تجربه اش، چند و چون و تاثیر این رسانه و حضور نویسندگان حرفه ای در فیس بوک گفت و گو کردیم.
بعد از سال ها نوشتن به عنوان نویسنده حرفه ای، تجربه حضور در فیس بوک را هم داشته اید. تحلیل شما از ماهیت شبکه های مجازی چیست؟ میل آدمیزاد برای خواندن این همه نوشته که در میانشان مطالب بی سر و ته فراوانند از کجا آمده است؟ آیا این شبکه ها سودمندند یا موجی زودگذر؟
یک بخش موضوع، ابزار است. اینترنت امروزی معادل نوار کاست نطق و بیانیه در نیمه دهه 50 است. زمان های دور برای خریدن رادیو باید از شهربانی جواز می گرفتی. در عراق داشتن ماشین تحریر اجازه پلیس امنیتی می خواست و در ایران دستگاه پلی کپی. وقتی از دربار و نخست وزیری می خواستند با خارج صحبت کنند مامور می رفت ساختمان مخابرات بالای سر اپراتور می ایستاد ضبط و شنود نکند. سال 57 تلفن راه دور از خانه کمتر از چت روم امروزی هیجان نداشت.
بخش دیگر محتواست. چند دهه پیش، مارشال مک لوهان کانادایی گفت ابزار ارتباط بخشی از پیام است، یا خود پیام است. اختراع چاپ تفاوت انسان شفاهی با انسان اهل متن را عظیم تر کرد. سینما معبدی بود تاریک با موجوداتی انسانی چندین برابر بزرگ تر و درخششی جادویی که آدم را تسخیر می کند. سال 1300 وقتی میرزاده عشقی در سالن گراند هتل لاله زار نمایش روی صحنه برد و بازیگران نقش شاهان و شهزادگان باستانی با کفن سفید از کف سن برخاستند تماشاگرانی صیحه زنان غش کردند.
تلویزیون حالت معبد و جادو ندارد و در اتاق نشیمن اتفاق می افتد اما مردان خوش سیما و زنان زیبا از فاصله یکی، دو متری ساعت ها مستقیما به چشم بیننده نگاه می کنند. حتی گوینده وضع هوا انگار چون شما میل دارید پیک نیک بروید شخصا ترتیبی داده است فردا هوا آفتابی باشد. تعجبی ندارد سال ها شماری عظیم مسحور قوطی بگیر و بنشان شدند و جلو تلویزیون خوردند، خوابیدند و زندگی کردند. در هیچ موقعیت دیگری این همه خانمِ لبخند به لب شما خیره نمی شوند.
تلویزیون هم که هیچ گاه نزد اهل نظر ارج و قربی نداشت، رفته رفته در باشگاه بازنشستگان به گرامافون و نوار کاست می پیوندد و در پنج قاره عالم جماعت با چیزی که در دست دارند سرگرم می شوند و مانند مجانین می خندند و با خودشان حرف می زنند. مقام های جوامع سراسر جهان هشدار می دهند در خیابان جلو پایتان را هم نگاه کنید وگرنه زیر ماشین می روید و برای دریافت (و البته مخابره فوری) سلفی پس پس نروید، خطرناک است.
سال 59 در خیابان مولوی دیدم بابایی روی داشبورد ماشینش تلویزیون کوچکی نصب کرده بود و موقع رانندگی تماشا می کرد. حالا پلیس اجازه نمی دهد. شیک هم نیست و فرد را به پرسوناژ عین الله در فیلم های صمد شبیه می کند. به گفته عامه، این نیز بگذرد و به بیان فلاسفه یونان باستان، آدم بهتر است قدری رواقی باشد.
فرض کنیم سبک و سیاق روایی نگریستن به این موضوع را پذیرفته ایم. در هر حال رسانه های پیشرفته تغییراتی هم در ما و خلق و خویمان ایجاد کرده اند. ما دیده می شویم، رسانه ایم و به راحتی می توانیم کاری کنیم که به کمک این نسل از رسانه ها به شهرت برسیم. این را هم باید پذیرفت؟ شما متوجه تغییری نشده اید که با خودتان بگویید همه این ها به گردن این پیشرفت است؟
زمانی اهل فن نظر دادند نگویید پیشرفت چون ارزشگذاری است؛ بگوییم توسعه. شاید هم بهتر باشد بگوییم تغییر. مسئله ای حل می شود و مشکلاتی دیگر از شرایط تغییریافته سر در می آورد. زمانی در جاهایی مانند ایران آدم های غریبه وقتی جایی می نشستند به همدیگر زُل می زدند. امروز هر کس در ماس ماسک خودش غرق است. چهل سال پیش نوار کاست ابزار انتقال اطلاعات بود و سخنرانی کپی می کردی می نشستی گوش می دادی. حالا دو تا نیم ساعت سخنرانی را برایت خلاصه می کنند در کلیپ یک دقیقه ای یا در چند جمله قصار.
و در جاهایی از جهان که بیش از ما اهل کتاب بودند جوان ها رمان های دوپولی و سالمندترها روزنامه می خواندند و در سطل می انداختند. حالا چیزهایی از همان قماش در کامپیوتر دستی می خوانند. کسی هم که بخواهد دیگران را با نگاه خیره اش سوراخ کند یا رمان دوپولی و روزنامه بخواند مختار است. نمی دانم کدام بهتر است. در هر حال همین است که هست.
رسانه های جدید روی دیگری هم دارند؛ ما را پروفایل می کنند. اطلاعاتی از ما همیشه با سطوح امنیتی مختلف در دسترس همگان است. راه های ارتباط برقرار کردن متنوع تر و ساده تر شده است. برای یک نویسنده این همه در دسترس بودن سخت نیست؟
زمانی نامه می نوشتی در صندوق پست می انداختی و چندین دست می گشت تا به گیرنده برسد. از این جا تا آدرسی آن سر جهان هرجا، هر کس، به هر دلیلی می توانست باز کند بخواند و کپی بگیرد. حالا نامه ات در ثانیه به آن سر جهان می رسد اما رندان ناظر هم هرجا دلشان بخواهد یک کپی برای خودشان ذخیره می کنند.
برای رفیقم که در ژاپن دانشجوی بورسیه دولت بود تابستان که به ایران آمد بسته ای حاوی نشریات سیاسی از اروپا رسید و به نشانی اش در شیراز فرستادند. ساواک در پستخانه باز کرد و دانشمند جوان نابود شد. حالا یک ماه طول نمی کشد نامه به مقصد برسد اما سپهر سایبری همیشه شدیدا زیر کنترل است.
کلا اگر نمی خواهی در دسترس باشی و پروفایلت نکنند حریم شخصی ات را با دقت حفظ کن. مربیان و مشاوران آموزشی در غرب به نوجوان ها اخطار می کنند عکس هایی به نظر خودشان بامزه، از قبیل رقصیدن روی میز، که در اینترنت هوا می کنند بر شانس پذیرش آن ها در دانشگاه اثر قطعی خواهدگذاشت و دانشگاه معتبر علاقه ای به راه دادن چنین محصلی ندارد. همین طور مدیر شرکت معتبر در وقت مصاحبه برای استخدام. نویسنده هم مثل بقیه. اگر بخواهد زیر نورافکن برود و نوشته اش در دسترس شمار بیشتری باشد باید پیه دارت خوردن به تنش بمالد.
گونترگراس چند وقت پیش گفت هر کس در فیس بوک مثلا 500 دوست دارد یعنی دوست ندارد. اگر فرض کنیم دوستی ها در فیس بوک غیرواقعی است، در مورد مخاطبان فیس بوک چه می توان گفت؟ آن ها را می توانیم مخاطبان واقعی درنظر بگیریم؟ درواقع این جا بهتر است بپرسم ماهیت مخاطب ها قبل از فیس بوک و ابزارهای مشابه با بعدش تفاوتی کرده است؟
نویسنده آلمانی حرفش کلا نادرست نیست اما انگار جمله قصاری که شنیده است تکرار می کرند و دقیقا نمی داند درباره چه حرف می زند. پیداست تجربه حضور در فیس بوک ندارد. با دو نفر و پنج نفر هم می توان صفحه خصوصی داشت. چندین جامعه شناس و روانشناس اجتماعی در این باره نظر داده اند که یک آدم چند تا دوست می تواند داشته باشد. اتفاق نظری که دیده ام روی حداکثر 150 نفر است. اما وقتی 400 نفر به جشن عروسی دعوت می کنند به این معنی نیست که عروس و داماد آخر شب با همین تعداد به اتاق خواب خواهند رفت.دوستی از نوع فیس بوکی بیشتر حالت پذیرش افراد به رستوران خواص و باشگاه برای مشترک شدن نشریه دارد. نویسنده وقتی کتابش را برای خریداران امضا می کند یعنی سپاسگزارم که این را می خرید و شاید بخوانید. منظورش این نیست که کلید در خانه اش را به آن ها می دهد.
کسی که مطلبی را بخواند و بخواهد اعلام کند آن را می پسندد در فرهنگ صفحه فیس بوک دوست نویسنده به حساب می آید. در جهان بیرون، آن ها دوستان خودشان را دارند و میزبان صفحه دوستان خودش را. این که بعدا بین او و بعضی از آن ها دوستی شخصی به معنی متعارف ایجاد شود موضوعی است جداگانه و متفاوت. البته که بنی بشری قادر نیست با 500 یا 5000 نفر دوست به معنی محرم و معاشر باشد، چه قبل از خواندن مطلبش و چه بعد از آن.
تفاوت فیس بوک با سایت برای شما، دیدن کامنت هایی است که افراد- چه مخاطبان جدی چه رهگذران- پای مطالبتان می گذارند. از خواندن این کامنت ها چه چیزهایی متوجه شدید؟ از عادت های مردم در فضای فیس بوک؟ و چرا کامنت ها را دنبال می کردید؟
رفتنم به فیس بوک دو دلیل داشت. یکی دعوتنامه های شماری از اعضای آن، دیگر این که مایل بودم نظر خوانندگان بیشتری را بدانم اما نمی خواستم در سایتم امکان نظردهی ایجاد کنم چون یقین داشتم شلوغ بازی راه می اندازند و هر بحثی را منحرف می کنند و خیلی زود ناچار خواهم شد یا امکان کامنت را ببندم یا یکی بنشیند غربال کند اجازه ورود بدهد.
این اتفاق در فیس بوک افتاد. به ندرت چند مطلب کوتاه برای صفحه فیس بوک نوشتم و بیشتر پست ها عنوان مطالب سایت بود. مطلب خود به خود باز نمی شود. فرد باید وقت بگذارد به صفحه سایت برود.
شماری از خواننده ها عنوان ها را به صفحه خودشان می برند و به بحث می گذارند. و خواننده های آن ها و خواننده های خواننده های آن ها هرگاه برایم نشانی بحث ها را بفرستند با دقت دنبال می کنم اما یادم نمی آید جز یک بار در بحث صفحه دیگران درباره خودم دخالت کرده باشم.
گرفتاری با کسانی است که به هر دلیلی مطلب را نمی پسندند اما حاضر نیستند در صفحه خودشان به اشتراک بگذارند و مستقلا بحث کنند. این ها معمولا دو کار می کنند: حمله تند شخصی به نگارنده و یا اهانت به کسانی که پسندیده اند.
حرفشان کمتر نقد و انتقاد است. غالبا می گویند افراد با تایید نابجا مانع می شوند این آقای از خودراضی متوجه شود غلط فکر می کند و مزخرف می نویسد و درواقع گناه بد بار آمدنش به گردن کسانی است که پیزور لای پالان ایشان می گذارند، خصوصا خانم هایی که عقلشان به معقولات قد نمی دهد و لایک الکی می زنند و به به و چه چه. و سرزنش کردن علاقه مندها که هی استاد استاد نکنید، بگذارید این بابا بفهمد چیزهایی که می نویسد چرند است.
چندین بار بین کامنت ها تذکر دادم و پیام خصوصی فرستادم که دست بردارید از بی نزاکتی و سفسطه و تحریف. شما که ارتکابات این کیبورد را دوست نداری چرا وقتت را با خواندنش تلف می کنی؟ یک بار در مطلبی اتمام حجت کردم هر کس به بینندگان و خوانندگان دیگر اهانت کند حذف و مسدود و تمام.
هر دو صفحه ام همگانی است و طی این چند سال راه دسترسی شاید چهل، پنجاه نفر را بسته باشم. جایی یادداشت نکردم چند تا از آن ها دوست صفحه بودند. همه جور آدمی بودند و وجه مشترک مشخصی ندیدم جز این که تعدادی از هجمه کننده ها هویت قلابی دست می کنند، مثلا صفحه ای تقریبا خالی با دو، سه تا دوست که انگار آن ها هم خود صاحب صفحه اند با اسم هایی دیگر.
دوستانی این هویت ها را زیر ذره بین می گذارند و گاه در پیام خصوصی نظر می دهند یکی از آن دو، سه نفر به احتمال زیاد بانی هجمه است. کسی می خواهد کافه به هم بریزد اما نه با اسم خودش. ماسک مقوایی می زند و در تاریکی از پشت شمشمادها ترقه ول می دهد.
گرچه ظاهرا شمار بسیار بزرگ تر و گشت و گذارکنندگان و مقیمان فیس بوک ساکنان ایران هستند تا خارج، شاید نزدیک به یک سوم معترضان ترقه انداز اخراجی ساکن خارج هستند یا در صفحه شان این طور می نویسند. فرد لابد در جای مورد علاقه اش زندگی می کند و طرفدار آزادی بیان و ترقی و حقوق بشر است اما از این که کسی در تهرون آباد چیزی نوشته و چهارتای دیگر پسندیده اند جوش می آورد و برای خودش حتی هویت جعلی می سازد تا دخل طرف را بیاورد.
تا راهی برای کشف هویت و علایق ترقه اندازها نباشد درک انگیزه آن ها میسر نیست. سن و سال آنها هم می تواند عاملی باشد: احساس از دست رفتگی می کنند یا در حسرت رسیدن به جایی اند؟ همین قدر می توان گفت شماری ناچیزند از کامنت گذارها و نباید دنبال انگیزه سیاسی و مرامی گشت.
سال گذشته حضور بانویی برزیلی با لباس سخاوتمندانه در قرعه کشی مسابقات جام جهانی فوتبال سبب شد مراسم از تلویزیون ایران پخش نشود. او را به فارسی و انگلیسی (نیم بند) با بیان شنیع و الفاظ رکیک در صفحه فیس بوکش مورد تفقد قرار دادند و همشیره و والده اش را هم بی نصیب نگذاشتند.
منطقا نمی توانند طرفدار دوآتشه نظام اسلامی باشند. وقتی برنامه ای در ایران قابل پخش نباشد تقصیر خانم مجری فرنگی چیست؟ پس حرفش را نزن و بحث نالازم راه نینداز. به همین سادگی.
زیر مقالات من در سایتی هر جا فرصتی از اظهارنظر باشد یک مضمون با چندین اسم تکرار می شود: بدترین بحث، غیرفارسی، بی سر و ته، مطلقا غیرقابل درک و مزخرف و بسیار جای تعجب دارد این سایت چنین چیزی منتشر کند. با توجه به این که آشکارا به سفارش سایتی حرفه ای نوشته شده و یقین دارند باز هم سفارش خواهند داد، ناچار باید نتیجه گرفت فشاری است جانکاه بر روح و روان که تا فیها خالدون ایشان را به آتش می کشد: پس سهم ماها کو؟ چرا کسی از من دعوت نمی کند؟ شاید آن معترضان و این خرده گیران یکی نباشند اما اگر استنباط یا استمبادم درست باشد کلا فرد یا افرادی اند محرومیت کشیده و در مضیقه از همه نظر که چهار پاراگراف مطلب به اندازه حضور پریچهر سرو قامت برزیلی فکرشان را به هم می ریزد و آن ها را متوجه نداشته هایشان می کند. کامنت بی کامنت. فروتنی احمقانه ای است اجازه بدهی یک نظر با ده اسم جعلی تکرار شود.
ترقه اندازها با وجود اقلیت ناچیز مانند هر گروه فشاری پیروز می شوند فرصت بحث و اظهارنظر را از دیگران بگیرند. تنها یک بار در بگومگویی بر سر یادداشتی درباره احسان نراقی که پاسپورتش تازه ویزا شده بود آرای موافق و مخالف و کامنت و غیره را سرانگشتی حساب کردم. کمتر از سه چهار درصد از پنج هزار عضو صفحه فیس بوک طی یک ماه به بحث واکنش نشان دادند اما شمار کلیک های روی اصل مطلب بیش از سی برابر تعداد کامنت گذار و لایک زن ها بود. و بیشتر عتاب های غضب آلود ظاهرا از خارجه می آمد.
پس از شور و مشورت به این نتیجه رسیدم که بستن جای کامنت در فیس بوک پیش بینی نشده. هر دو صفحه را دایر نگه داشتم چون هم دفترچه خاطرات خودم است و هم محصول مشترک شماری بزرگ از خوانندگان که لطف کرده اند نظر داده اند و وارد بحث شده اند. به لیستی چندصد نفره از پیشنهاددهندگان دوستی در صفحه اولیه سر می زنم و هرگاه جایی خالی شود برحسب نوبت انتظار، ورود کسانی را تایید می کنم. همین طور در صفحه عمومی دوستان فیس بوکی حرف هایشان را می خوانم.
از ابتدا نوع صفحه پذیرش دوستی و عضویت لازم نبود و صفحه ای کاملا باز مثل تابلو اطلاعات مطالب سایت کفایت می کرد. هواکردن جوک و لطیفه هم خطا بود (خیلی زود دست برداشتم) و درگیرشدن در بگومگو با اشخاصی که خیال می کنند خداوندگان خوشمزگی اند و داور نهایی در این زمینه. از آن بدتر، رفتن به صفحات دیگران و قاطی شدن در بحث های اشخاص متفرقه و آدم های، به گفته احمد شاملو، هش من نٌه شادی.
شاید قدری تسلی بخش باشد که ندانستن و نفهمیدن و نتوانستن دست خود آدم نیست؛ تنبلی هم به ساخت ژنتیک ربط پیدا می کند. اما آدم وقتی فروتن نیست و دیگران را هم قبول دارند که نیست چرا رفتاری بکند که حمل بر فروتنی شود، با پیامدهایی ناخواسته و توقعاتی ناخوشایند. فروتنی صفتی متعالی زیبنده اولیا و انبیا و عرفاست. من و شمایی که فروتن نیستیم در جامعه ای نامعتدل و نامتعادل بهتر است ادای لوطی های خاکی فیلم های فارسی و نئولاتی درنیاوریم. یاد گرفته ام پیش از دست زدن به هر کاری ببینم شائبه فروتنی درش هست یا نه.
فیس بوک مرا با آدم های نازنینی آشنا کرد که بیرون از آن احتمال برخوردن به آن ها بسیار کم بود. در برابر وسوسه ورود به سایر شبکه های اجتماعی هم مقاوم شدم. تنها یک بار برای دیدن صفحه دوست نادیده ای به گوگل پلاس رفتم اما قاطی بحث ها نشدم.
وقتی این تکنولوژی ارتباطی در دسترس قرار گرفت، طوری بود که انگار اگر عضوش نباشیم از بازی عقبیم. اتفاقاتی آن جا می افتاد که اگر ما از آن بی خبر بودیم به ناچار دیالوگ چندانی نمی توانستیم با دیگران برقرار کنیم. انگار جامانده باشیم. به نظرتان چنین اجباری می تواند دلیل عضویت عده ای در این فضاها باشد؟
پس از وقایع تیر 78 خوابگاه دانشگاه تهران همکاران و رفقا تذکر دادند باید مستقیما در جریان باشم. تلویزیون خریدم اما وقتی پرسیدم حالا چی تماشا کنم گفتند چیزی ندارد. بسکمک از کسانی هم که صمیمانه به فیس بوک دعوتم کردند خودشان کنار کشیده اند و حالا دعوت های دیگری می فرستند که بیا شبکه و کانال فلان.
در شیراز شارژر تلفن همراه را نبرده بودم و وقتی در خیابان زند و داریوش (سر چارخیابون) خواستم یکی بخرم فروشنده ها با تعجب و پوزخند پرسیدند این چیست و از کجا آورده ام. نو نو بود اما تقریبا همیشه پارک شده در کشو میز. یک دانه مدرن خریدم اما این هم با دو تا سیم کارتش لابد بیات شده. اگر ضرورتی باشد سر راهم به جایی که عازمم پیشرفته ترین ماس ماسکی که دیشب از ناف خارجه رسیده باشد می خرم. منظورم از ضرورت، افه و تفاخر نیست؛ این است که وقتی مدام بگویی نیستم، نمی دانم، قبول ندارم، به رسمیت نمی شناسم، خوشم نمی آید، راه دیالوگ سد می شود.
طرز پرداختن به موضوع و جزییات آن به اندازه خود موضوع بحث (و نوشته) و حتی بیش از آن اهمیت دارد. اهل فوتبال نیستی؟ درباره موزیک رپ حرف بزنیم. یا بحث در انواع پنیر پیتزا چطور است؟ اگر درباره هیچ چیزی حرفی و نظری و سلیقه ای نداری و به حرف و سلیقه دیگران اهمیت نمی دهی یعنی موجودی پلاسیده و عضو علی البدل جامعه ای. کانال ها و شبکه های اجتماعی ادامه قهوه خانه ها و پاتوق های روزگار قدیم است و بخشی از مدنیت و شهروندی.
فیس بوک و شبکه های مجازی امکانی برای همه فراهم کرده اند که شاید بشود اسمش را تعمیم نویسندگی گذاشت. پیش از این نویسنده ها طبقه ای بودند که می نوشتند و مخاطبان آن ها هم در طبقه ای جداگانه نوشته ها را می خواندند. الان همه می توانند هرچه می خواهند بنویسند و دیگران هم نوشته هایشان را بخوانند. به نظر شما حضور نویسندگان حرفه ای در چنین فضایی نوعی دخالت یا شریک شدن در بازی غیرحرفه ای ها نیست؟
حرفه ای ها آدم های سابقا آماتوری اند که با ممارست و سماجت و پشتکار و صرف وقت از پشت در و زیرپله ای به جای چشمگیر پاساژ و مال ارتقای مکان و دکان یافته اند.
روزنامه توفیق ستونی داشت با عنوان سبدیات که مطالب وارده غیرقابل چاپ را دست می انداخت. مثلا کسی از لشت شنا شعری فرستاده بود به نظر خودش به سبک ایرج میرزا. با ملایمت و مطایبه سر به سرش می گذاشت که عمو مگر تو کار و زندگی نداری که می نشینی چنین چیزهایی می بافی کاغذ هدر می دهی؟
گذار از آماتور بودن به حرفه ای شدن از سبدیات می گذرد. هر بنویس و فرست و هی در سبد کاغذهای باطله می اندازند. تا روزی که شاید یک بار و دو بار و چند بار مطلبت را چاپ کنند و داخل سبزیجات و میوه جات شوی. در ایران چنین کاری مرسوم نیست چون در عرف اجتماعی جواب دادن به نامه لازم نیست، اما نامه های ناشران غربی به افراد آرزومند نویسنده شدن، همراه با دستنوشته آن ها، ملاط مقاله ها و کتاب ها شده است: متاسفانه نه شما (هنوز) نویسنده اید و نه بنگاه ما علاقه به چاپ چنین متنی دارد. گاه بعضی متن های برگشت خورده در بنگاهی دیگر پرفروش می شود و غوغا می کند. شاید هم خیلی زود فراموش شود و نظر ویراستار بنگاه قبلی تا حدی درست از آب درآید. اما در این فاصله، فرد بختش را آزموده- به گفته اندی وارهول، پانزده دقیقه مشهور شده- و صنارسه شاهی هم حق التحریر گرفته است.بسکمک زنان و مردان آرزو به دل بخت پیروزیت ندارند. پشت در استودیوهای هالیوود و بالیوود و خیابان ارباب جمشید هزارها نفر سال ها در انتظار عنایت تهیه کننده ها خمیازه کشیدند و به جایی نرسیدند. اما شماری که به داخل راه می یابند انگار برنده لاتاری شده باشند: سناریو خدمتت تقدیم می کنند و حتی برای خواندنش (یا اگر سواد کافی نداری برای استخدام مشاوری که نظر بدهد) پول می گیری. گرچه تا دیروز معطل نان شب بودی حالا وقتی برای تلف کردن نداری.
همین طور نوشتن. در رمان های یان فلمینگ چه چیزی هست که من و شما نتوانیم مثل آن یا حتی بهترش را تولید کنیم، جز این که داستان های جیمز باند حق تقدم دارد، آن ها را برای فیلم خریده اند و برَند است؟
موافق نیستم که نویسنده ها طبقه ای بودند ممتاز که از بالا برای طبقه خواننده ها در اشکوب پایین مطلب می فرستادند. شعبه ای از طبقه گنجشک روزی و قلم به مزد بودند. فقط خانم جی. کی. رولینگ روزگار رونق و رفاه را نبینید. شکسپیر بازیگر تماشاخانه بود، معادل مطرب و لوطی عنتری و مارگیر مشرق زمین. ادبای دانشگاه های عصر جدید کشفش کردند. دیکنز فعله بنگاه های نشر بود و طاقه ای داستان می بافت.
ذبیح الله منصوری که پس از دهه ها روزمردی و قلم صدتا یک غاز زدن، در دهه 60 تکیه گاه نیروبخش صنعت نشر ایران شد حتی اگر از بردگی آدم پرزوری مانند علی اصغر امیرانی در می رفت در شهر کسی جرئت نداشت قصه های کلثوم ننه اش را، گرچه گاه حتی برای آدم بسیار کتابخوانی مانند امیرعباس هویدا جالب بود، بدون موافقت امیرانی چاپ کند.
قبل و بعد و همزمان با آن ها شماری بزرگ کاغذ سیاه می کردند و بعضی پانزده دقیقه مشهور و فراموش شدند. مشهور و معتبر ماندن به داوری منتقدان ادبی و کلاس های ادبیات دانشگاه موضوعی است واری سعی و عمل حتی عمر فرد.
در دربارهای حاکمان ماوراءالنهر و جاهای دیگر صدها قصیده سرا برای دریافت صله رقابت می کردند. در ایران اوایل دهه 50 ده بیست هزار نفر شعر نو می گفتند و حتی برای روزنامه ها می فرستادند. همیشه همین طور بوده که آدم هایی بخواهند ذوق ورزی کنند و بختشان را به امید پانزده دقیقه شهرت، و شاید ماندگاری، بیازمایند.
حضور نویسندگان حرفه ای درب بازی غیرحرفه ای ها شاید دقیق نباشد. شخصا از برزخ سبدیات عبور نکردم و خیلی زود در هفده، هجده سالگی صاف پریدم وسط میدان، اما بعضی آماتورهای سبدی امروز نویسندگان حرفه ای فردا هستند. اشاره کردم که قاطی شدن در جوک پرانی فیس بوکی در شأنم نبود و خیلی زود فاصله گرفتم اما حضور در فضایی را که همه می توانند هرچه می خواهند بنویسند و دیگران هم نوشته هایشان را بخوانند دوست دارم. تقریبا تمام آماتورهایی که به عنوان دبیر و سردبیر نوشته هایشان را (با بازنویسی اساسی) چاپ کردم قلمزن حرفه ای شدند. این چه عیبی دارد؟
می گویید حرفه ای ها آماتورهایی اند که ممارست به خرج داده اند و در رقابت ماراتن توانسته اند خودشان را صف مقدم برسانند. با این حساب شاید این بازار بتواند در حرفه ای شدن یا توهم حرفه ای بودن موثر باشد. این ابزار همه جا در دسترس است، امکان نشرش آسان است و مخاطب هم برایش هست. این را باید اتفاقی خوب تلقی کرد یا بد؟
ابتدای دهه 80 چند سال عضو هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران بودم و به نظرم نامربوط به واقعیات موجود می رسید که انتشار دو کتاب شرط عضویت در کانون باشد. دو تا کتاب؟ شما بگو یک دوجین. به بنگاه های جلو دانشگاه یا حتی مغازه فتوکپی سر خیابان کتاب هایی در زمینه اقتصاد کشاورزی، سیاست خارجی، پست مدرنیسم، سرانجام عصر ایدئولوژی و یک دفتر شعر نو سفارش بدهید. چلوکباب برگ با کوبیده اضافه و گوجه و پیاز و سماق و ماست موسیر. متن می خرند، با جلد زرکوب که روی آن اسمتان با لقب دکتر آمده چاپ می کنند و در (یا درب) منزل تحویل می دهند. یکی را به عنوان سرانجام نامه، یا حتی بدون آن، با یک فقره چک جاندار به بنگاه به اصطلاح آموزش عالی می دهید مدرک دکترا برایتان صادر می کنند.
خیال نکنید ایرونی بازی است. در پاکستان و بنگلادش و هند و کانادا و استرالیا و آمریکا همین بساط است. تولید انبوه و مارکتینگ همه چیز، از جمله سواد و مدرک. کلاس هفتم وقتی از دبیر ادبیاتمان شنیدم فقط هزینه حروفچینی (آن زمان سربی) یک صفحه کتاب هشت تومان است برق پراندم. تازه مگر وقتی کتابی با چنان مخارج هنگفتی چاپ می کردی آقای معرفت، کتابفروش درجه یک شهر، قبول می کرد در قفسه بگذارد؟ کتاب از بنگاه نشر معتبر تهران می آید. خانه خاله که نیست.
حالا وقتی می بینم نسخه هایی از ارتکابم انگار با آب دهن مرده چاپ شده، مشکل بتوان ثابت کرد کار کیست. ماشین تکثیر ریسوگراف همه جا هست. اعتبارنامه انتشار دو کتاب به مثابه شکستن شاخ غول مربوط به خیلی قدیم هاست. حرفتان درباره حرفه ای شدن یا توهم حرفه ای بودن را این طور تعبیر کنم که بازار و خریدار یعنی داور نهایی. ناشر می تواند دفعات چاپ اثر را برای ندادند حق مولف مخفی کند، یا خود صاحب اثر اگر ناشر هم هست برای بازارگرمی به آن آب ببندد و وانمود کرد خریدار و خواننده صف کشیده است. تداوم سفارش کتابفروش به موسسه پخش است که نهایتا جایگاه کتاب را روشن می کند.
جایگاه کتاب مراتبی دارد و سطوحی و جامعه تودرتوی امروزی لایه هایی متنوع از خواننده دارد. در همه جای جهان منتقد فیلم می تواند چندتایی بیننده، و منتقد کتاب می تواند چندتایی خریدار و خواننده برای اثر مورد تاییدش ایجاد کند اما قادر نیست بازار اثری را که نمی پسندد از رونق بیندازد. هر سطحی از تولید، مدافع و خواهان خودش را دارد.
تولید زیاد می تواند به این معنی باشد که باید زیاد هم مصرف کنیم؟ در هر گونه ای از نشر؟
بایدی در کار نیست. چطور می توان جماعت را مجبور کرد مصرف کنند؟ در آمریکا و ایران و همه جای جهان دو حرف متضاد در رسانه ها و فضای جامعه تکرار می شود: 1- به هدر دادن این همه غذا و بستنی و شیرینی و چس فیل و لباس و خرت و پرت احتیاج ندارد؛ 2- اگر نخرید و مصرف نکنید اقتصاد از رونق می افتد، بیکاری و گرسنگی و جرم و جنابت افزایش می یابد و همه بدبخت می شویم؛ پس به زبان خوش بخرید تا درماندگان جامعه با رفتار ناخوش کیف پولتان را در خیابان نزنند.
این جا مجال بحث در چاپتالیسم و سوسیالیسم و غیره نیست، من هم اقتصاددان و ایدئولوگ نیستم، اما در حد عضو صنف قلم و دوات و کیبورد می توانم بگویم عزیز من، کتاب الکی و زورکی و مهمل برای چه چاپ می کنی تا مجبور شوی زاری کنی که ایهاالناس یا بخرید یا فرهنگ نابود می شود؟ اصلا شما اهل این کارید؟ تا حالا شنیده اید ناشر جاسنگین و واقعا حرفه ای هوار بکشد کتاب هایم را بخرید وگرنه مملکت از دست می رود؟
سال ها به عنوان روزنامه نگار و نویسنده حرفه ای در مجله ها و روزنامه ها نوشته اید و کتاب هایی تالیف و ترجمه کرده اید. حضورتان در شبکه های مجازی باعث شده است به سبک یا سلوک تازه ای از نویسندگی برسید؟ یا تجربه جدید جذب مخاطب باعث شده است برای بیان یک مطلب از زبان تازه ای استفاده کنید؟
تجربه با فرم بیان و نوع زبان را همیشه ادامه داده ام. گرایشی آگاهانه و مشخص به زبان رایج فیس بوک در من ایجاد نشد چون سبک مورد علاقه ام نگاه به موضوع از جهات مختلف است و روی مطالب بلند مدت ها کار می کنم، نه صرفا جمله قصار و چند پاراگراف سرپایی.منتقدانی اهل نظر خرده گرفته اند که بی حوصله ام، موضوع را نمی شکافم، بحث را نیمه کاره می گذارم و پرتاب می کنم جلو خواننده. اما جدا از این که هر نکته یا موضوعی در اینترنت سرچ کنیم حجم عظیمی تعریف و توضیح ظاهر می شود، هر جا لازم ببینم روی کلمات هایپرلینک می گذارم تا احتیاجی به تکرار آنچه پیشتر جای دیگری نوشته ام نباشد.
هایپرلینک حکم پانویس یا پانوشته در کتاب دارد و آنچه در سایت هوا می کنم مطالبی است نهایتا برای چاپ. اما حالا که ناشر پیشنهاد دو جلد از آن ها در ادامه دفترچه خاطرات و فراموشی داده است دو موضوع فکرم را مشغول می کند: جلد حاوی مطالب کوتاه پیش از مطالب بلند بیاید یا پس از آن؛ و آوردن مطالب هایپرلینک در پایین صفحه کتاب شکلی عجیب و غریب به صفحه چاپی ندهد (مثل نوشته های باستانی پاریزی فقید که گاه یک سطر متن بود و دو صفحه حاشیه و کسانی خرده می دریافتد ایشان بهتر است جای متن و حاشیه را با هم عوض کند).
منتقدانی دیگر نوشته اند از نوشته ام زیادی شادم. شاد بله، اما نه زیادی. تا قانع نشوم جای شادی دارد هوا نمی کنم اما ویرایش متون برایتم تمامی ندارد. این طور نیست که از فرط شادی روی پا بند نباشم. در مطالبی (با عنوان ژنریک اسنپ به معنی عکس فوری یا سخن کوتاه) کوشیده ام حرف را در چند پاراگراف بیان کنم. این قالب را دی 87، دو سال پیش از پیوستن به فیس بوک شروع کردم.
به جذب مخاطب اشاره کردید. البته شاد می شوم مطالب را در دسترس خواننده هایی جدید بگذارم و این کار را لازم می دانم. اما پس از توقف گذاشتن عنوان ها روی فیس بوک، افتی در شمار کل مراجعان نمی بینم و جالب است که گزارش سِروِر نشان می دهد همچنان کسانی از آن طریق به سایت سر می زنند.
حد بازار ارتکاباتم را می شناسم. نمی تواند عظیم باشد چون این متون به درد همه کس نمی خورد. غوغافکنی و هیجان آفرینی راه دستم نیست و حضورم در فیس بوک برای این منظور نبود. مقاله های مفصل درباره شاه و عزت الله سحابی و دیگران که همچنان خوانده می شود در نخستین سال هواشدن از دوازده، سیزده هزار کلیک فراتر نرفت. ترکاندن در اینترنت فارسی یعنی چند ده هزار و در اینترنت انگلیسی یعنی چند صد هزار بیننده در مدتی کوتاه.
کل مخاطب و خواننده و مشتری و منتقد ارتکابات من شاید به نیم در هزار جمعیت مملکت نرسد. از نظر آماری یعنی هیچ، صفر. اما آن درصد ناچیز شامل اهل بخیه و صاحب نظرها و جوانان درس خوانده و نوجو و بسکمک اهل رسانه و قلم و دوات و تریبون و میکروفن است.
سال 2015 سایت من بیش از 580 هزار کلیک خورد- شبانه روزی 1500 (هر کلیک یک کامپیوتر را سرور آلمانی- ایرلندی در بازه زمانی گزارش عملکرد، هفته و ماه و فصل می شمارد؛ یک خواننده اگر ده بار هم صفحه ای را باز کند فقط یک بار حساب می شود). وقتی سایت را هوا کردم امیدم در حد روزی بیست بیننده بود. از جهان و جامعه و خواننده ها سپاسگزارم از سر پدرجدم هم زیاد است.
اومبرتو اکو و ژان کریر دیالوگی دارند که با عنوان از کتاب رهایی نداریم به فارسی چاپ شده است. بحث بر سر این است که ebook می تواند جای کتاب را به معنای کلاسیک بگیرد یا نه. دست آخر به این نتیجه می رسند که نسخه های الکترونیکی کتاب نمی توانند جای کتاب کاغذی را بگیرند. به نظر شما زمانی می رسد که نویسنده ها به جایگاه کلاسیک خودشان و مخاطبان به جهانی مطالعه کلاسیک برگردند؟
برگردند؟ به کجا؟ کی برگردند؟ بپرهیزیم از پیش بینی آینده، تا چه رسد مشخص تکلیف برای آیندگان (در شرع اسلام پیشگویی حرام است). نسل های آینده هر کاری دلشان بخواهد یا مجبور شوند و شرایط ایجاب کند خواهند کرد. ما با امر و نهی و فرمایشات جاودانه نمی شویم، بیشتر احتمال دارد خودمان را اسباب خنده نوه و نتیجه هایمان کنیم. اگر هم اعتنا کنند خواهند نوشت طفلک یارو را باش.
ایزاک آسیموف و ری برادبری و محسن هشترودی و بسکمک آدم های، به گفته صادق هدایت، صعب فکور پیش بینی هایی درباره سی و پنجاه و صد سال بعد کردند که به شکل مورد نظر آن ها تحقق نیافت و امروز بیشتر خیالبافی خنک است تا تفکربرانگیز.
اواخر قرن نوزدهم حساب کردند با این روند افزایش درشکه و کالسکه به زودی سطح خیابان های لندن را لایه ای ضخیم از تپاله اسب خواهد پوشاند. تا آمدند برای گزارش نگران کننده غصه بخورند موتور درون سوز اختراع شد. حالا هم که اتومبیل برقی عادی می شود. آلودگی هوا در شهرهایی آزاردهنده است اما تپاله کجا بود.
در فیلم متروپلیس فرتیس لانگ (1927) در آینده ای تخیلی کارگرها در طاقچه هایی شبیه ردیف قفسه سوپرمارکت پشت به دوربین ایستاده اند و با ابزاری مانند عقربه های ساعت شمس العماره کلنجار می روند. بیننده امروزی بیش از احساس همدردی با پرولتاریا ممکن است به فکر بیفتد چه خوب که آدم عادت به پیش بینی را ترک کند. کارخانه امروزی هر عبیب داشته باشد نه کارگر چندانی دارد و نه چنان دستگاه های مسخره ای. سال هاست همه چیز اتوماتیک شده.
در یکی از شاهکارهای استنلی کوبریک، اودیسه فضایی (1968) که از دیدنش سیر نمی شوم، در استودیو پاین وود لندن دکوری آفریدند از محیط بدون هوا که همه چیز یا درخشان است یا سیاه و تاریک و همچنان الگوی فیلم های فضایی. نکته بد جور دمُده اش مانیتور کامپیوترهاست که در آن زمان بهترین بود و فخر آی بی ام، اما حالا در حد آتاری هایی است که مینی سوپر ممدآقای خودمان هم می فروخت (هرکس یادش می آید آتاری چی بود دست بالا).
و سال 2015 یاد کردند از فیلم بازگشت به آینده که سال 1985 ساخته شد و قهرمان ماجرا به سی سال بعد سفر می کند. کلا بامزه و سرگرم کننده است جز این نکته مضحک که آرتیست فیلم داخل کیوسک تلفن می رود و سکه می اندازد و شماره می گیرد- حتی کارت اعتباری هم نه، سکه. دوزاری.
وراث عالیجنابان مرفهی که اسم بردید از چهل پنجاه هزار جلد کتاب کمیاب و گرانبها در خانه بزرگ پدران ارجمندشان حتما کیف می کنند (شاید هم کمپلت به سمسار و عتیقه چی بدهند برود) اما خود شما حاضرید به جای سه چهارتا سی دی یا جست و جوی آنلاین، یک وانت بار مجلدات دائره المعارف بریتانیکا و فرهنگ دهخدا به آپارتمان شش در چهارتان ببرید تا به جهانی کلاسیک برگردید؟
در کنار چند نشریه ای که برایم می رسد، تیترهای شش روزنامه ایران و آمریکا و انگلستان را می بینم، بعضی مقاله ها را می خوانم، ذخیره می کنم یا می گذارم باز بماند برای روزهای بعد. زمانی هر روز لولیدن وسط یکی دو کیلو کاغذ- که مرکب نوع ایرانی اش بوی نفت می دهد و دست و لباس را سیاه می کند- عادی بود اما حالا نه تنها لطفی ندارد که زندگی را مشکل تر می کند.
مردمان آینده رسانه و ابزار و ماس ماسک خودشان را خواهند داشت. شاید هم کلکسیون بازهایی همچنان کتاب کاغذی جمع کنند. در هر حال به احتمال زیاد نویسنده و روزنامه نویس و شاعرهایی همچنان خواهند بود و کسانی قدری پول خواهندداد تا هم ببینند این بابا چه می گوید و هم بعدا احساس گناه نکنند که هنرمند و متفکر از گرسنگی مُرد و آن ها داشتند استیک می خوردند.
نویسنده ای می گفت شبکه های اجتماعی و گسترده شدن منابع اطلاعاتی باعث شده ما به نوعی توهم دانستن دچار شیوم. وقتی مقابل حجم عظیمی از اطلاعاتیم، گمان می کنیم دیدنشان به معنای این است که می دانیمشان. فیلمی را ندیده، کتابی را نخوانده، با خواندن تحلیلی بر آن و یا حتی نگاه کردن به تیتر آن، تحلیل دیگران را به عنوان تحلیل خودمان جا می زنیم فقط برای این که حرفی برای گفتن داشته باشیم. به نظر شما چقدر چنین حرفی درست است؟
منتقدان ایدئولوژی نئولیبرال اصرار بر حداکثر تولید و مصرف را عامل ویرانی محیط زیست می دانند. در هر حال، منطق عصر پساانقلاب صنعتی این است که قناعت به یک جفت پای افزار و یک دست جامه و یک لقمه غذا یعنی درجا زدن در عصر مرتاض ها و جوکیان و از بی کفنی زنده بودن. داشتن و خواندن چند کتاب هم یعنی هیچ. همچنان دنبال این می گردم که در قرون وسطی با خواندن چند کتاب علامه دهر می شدند. وصف کتابخانه اسکندریه که می گویند هفتصد هزار کتاب داشته افسانه است. چند هزار طومار پاپیروس شاید.
پوست آهو و برگ پاپیروس و لوح گلی و کاغذ کتانی قحط نبود. نکته این است که مثلا در عصر بیرونی و ابن سینا، جدا از کتاب های دعا و شعر، سر جمع متون و مباحث و رساله های افلاطون و ارسطو و بقراط و جالینوس و طالس و ارشمیدس و فیثاغورث و بطلیموس و هرودوت و پلوتارک که شالوده سواد بود به دوجین هم نمی رسید.
اما دسترسی به همان ده بیست تا کار حضرت فیل بود و حتی پول کفایت نمی کرد. این جوری نبود که نسخه کتاب سفارش بدهی بگویند بفرما. باید حکمران و قدرتمند بودی تا بتوانی آدم بفرستی به شامات و هند و بیزانس و مصر و خوارزم و جاهای دیگر و با بده بستان و استفاده از نفوذ خودت و اعتبار حکمای دور و برت نسخه کتاب ترجمه شده به عربی و بعد به فارسی از عیلامی و آرامی و یونانی و لاتین و سانسکریت فراهم کنی. وقتی حکومت سقوط می کرد و کاخ غارت می شد همه به باد فنا می رفت و ده سال دیگر حرکت از نو.
بعضی آدم های بسیار بااستعداد و نیکبخت که به دبیرخانه و مخزن کتاب حکمران ها هم دسترسی داشتند متون اساسی را در فاصله دوازده تا هجده بیست سالگی می خواندند و می توان گفت سطر به سطر و کلمه به کلمه از بر می کردند. با یاددریافت ده کتاب علامه مادام العمر می شدی و اسمت وارد تاریخ می شد.
ابن سینا دانش جالینوس، یادگار هزار سال پیش از خودش را فراگرفت و رساله هایش را تا چهارصد سال بعد در دانشگاه های اروپا درس می دادند. در روزگار ما استاد دانشکده پزشکی می بیند کتاب چاپ 1999 دانشگاه آمریکا که امتحان داد کنار رفت و ویراست 2015 فرق دارد.
در علوم انسانی و ادبیات هم تولید بی وقفه کتاب و مجله و جورنام. آدم اگر به قفسه های بی سرانجام غذای آماده در هایپرمارکت بی اعتنا باشد اتفاق بدی برایش نمی افتد، از چاقی مفرط هم در امان می ماند. اما این که بگویی سواد همان سواد چهل سال پیش، شبیه داستان تلفن همراه است.
زمانی در ایران سواد سطح بالا یعنی تکرار جملات آلکسیس کارول و آندره موروا و موریس مترلینگ. بعد سارتر و کامو جای آن ها را دریافتد و استادها در دانشگاه نظریه هایی اسکیتر درس می دادند. حالا اگر می خواهی به حرفت گوش بدهند و مطلبت را چاپ کنند، باید متفکر و فیلسوف و اسم و نظریه ورژن 2000 به بعد در ویترین بچینی. معلومات قبل از آن ساپورت نمی شود. در دهه 60 در تهران دو نشریه ادبی، یکی مجله سینمایی و یک ماهنامه فنی- اقتصادی منتشر می شد که دیدن نیمی از آن ها یعنی در جریانی. حالا در جریان بودن یعنی دیدن و خواندن ده بیست نشریه.
هم در آن روزگاران و هم امروز می توانی در زمینه ای خاص از نویسنده های کتاب ها و مجله ها بیشتر بدانی. خودت یکپا نویسنده و جریده نگار می شوی و نوشته هایت به سردرگمی خواننده ها می افزاید.
جازدن تحلیل دیگران به عنوان تحلیل خودمان می تواند به این معنی باشد که حرف نویسنده ای را پذیرفته ایم. اگر قرار نیست با حرف کسی موافق باشیم پس اصلا برای چه بخوانیم؟
توهم در روزگار پیش کمتر از امروز نبود. زمانی می توانستی دلت را خوش کنی آلکسیس کارل یا ژان پل سارت موقعیت بشر را توضیح داده اند و مشخص کرده اند جهان باید به چه جهتی برود تا بشر خوشبخت شود. امروز خود این که جهان چیست و بشریت یعنی چه و خوشبختی چه جور حالتی است پرسش هایی اند مغزفرسا و ناامیدکننده.
منبع: برترین ها